مقدمه

سلام
امیدوارم همتون حالتون خوب باشه.
عرض شود که، غرض بنده از این وبلاگ و تشکیلات، نقل خاطراتمه و هیچ.
عزیزانی که بنده رو متهم به حرف سیاسی بکنن خودشون در معرض اتهامن و معلوم نیست که چه گندی ( اوه! الآن وبلاگ توقیف می شه ) ببخشید چه دسته گلی به آب دادن و بزودی تحت پیگر قرار خواهند گرفت. (لازم به ذکر است که اولویت با کسانی خواهد بود که زودتر ثبت نام شوند!!)
سرتونوزیاد درد نیارم و بریم سراغ اصل ماجرا:
بنده کیانوش خان فراموش هستم. دارای دو سر (ببخشید) یه سر عائله (این استاد کلاس خصوصیمون یاد نداده چطور جملات رو اصلاح کنم) و یکی دو تا بچه ریزه میزه که تا دیروز کشاورزی می کردیم و از وضعمون راضی بودیم که ...
از قضا یه روز تو عروسی پسر خاله شوهر عمه دختر داییم (چرا لفتش می دی یه دفه بگو پسر خاله بابت و خلاص، ببا تقصیر خودم نیست، ما تو ولایتمون دوست داریم همه چیزو لفتش بدیم. مثلا همین پروژه پل سر جوب دو تا کوچه اونورتر که دو سال طول کشید که البته اونم با جور کردن پارتی و ... راستی نامه های صد صفحه ای واسه دادخواست و طومار وام و اینا داشت یادم می رفت. یه نکته دیگه اینکه تازگیا واسه دومین بار پل اون جوبه ریخت و بالآخره با این و ضع سه ماه بایستی تو صف باشیم تا منشی شهرداری بهمون وقت بده، وای چرا نگفتم که داخل پرانتزامون طولانی تر از خارجیش شد؟ اگه رشته کلام از دستتون رفت ر.ک به ابتدای پرانتز.) النگوهای یکی از زنای فامیلو دید که بیست میلیون می ارزید و از قضای بد و از اقبال نامرد ما، همسر اون نکبته قبلا مثل بنده فقیر کشاورز بوده و حالا به حول و قوه یکی از دوستان، راننده استاندار شده و ماهی دو ـ سه تایی جیب می زنه. خلاصه این شد سرآغاز غر زدن های خانوم و بقیه رو که بهتر می دونید...
بنده هم بیکار ننشستم و این در و اون در زدم و بالآخره راهشو یافتم! (از قضا تو حموم عمومی راهشو یافتم ولی لباسم را پوشیدم و فریاد یافتم، یافتم سر دادم.) از شانس ما انتخابات نماینده ولایت بود و ... با این نکته که تو ولایت ما انتخابات خان گسترده الهیه که هر کس به وسع خودش و کرمش ازش برمی داره و الباقی ...
آقا ما پشت سر یکی از کاندیدا راه افتادیم و هر جا رفت رفتیم و از شانس همون جنابم انتخاب شد. روزی بیادماندنی که از من تجلیل کرد.
جناب وکیل بهم وعده یه شغل عالی و شرافتمندانه داد و منم که سرازپا نمی شناختم ازش کمال تشکر را کردم (اه! انقدر نامه رسمی نوشتیم که عاقبتمون شد این.)
حدس بزنید چی شد؟ من صاحب یه چاپخونه شدم با یه وام ملیاردی که چون اسمش به گوشم ناآشنا بود نفهمیدم چیه واسه همین بدون فکر پیشنهاد جناب وکیل رو پذیرفتم و متعاقبا قرار بر این شد یک چهارم مبلغ وام رو به عنوان قدر دانی از زحمات ایشون  بهشون ببخشم.